امروز روز بدی رو داشتم

خیلی خسته ام خسته تر از اون چیزی که هرکسی بتونه فکرشو بکنه

من واقعا خسته شدم از قوی بودن

دیگه نمیکشم.

دلم شکسته.

امروز برای بار چندم بهم ثابت شد تنها کسایی که نمیذارن من کوچکترین غمی داشته باشم

پدر و مادرم اند.خیلی اذیت اشون میکنم ولی هیچی نمیگن.همه کار میکنن تا من ناراحت نباشم و من همیشه پیششون شرمنده ام

امروز اصلا توقع نداشتم ازش که همچین رفتاری ازش سر بزنهمثل طلبکارا باهام حرف زد،خیلی برام سنگین بود.خیلی.همه جوره دارم حمایت اش میکنمهمه جوره باهاش راه میام که کاراش لنگ نمونهبا اینکه سخته جوری رفتار میکنم که خانواده ام فکر نکنن دارم اذیت میشم و اونا هم همه جوره کوتاه میان تا من اذیت نشمبا همه اینا،بعد دوهفته دوری برگشته میگه داری اذیتم میکنی چرا چون گفتم بذار دو روز برم مرخصی کار دارم.فقط برای همین دو روز مرخصی کلی حرف ازش شنیدم و آخرم نذاشت.من به خاطر نبودن اون حتی نتونستم با برادرم که بعد سالها اومده بود ایران وقت بگذرونماصلا نتونستم برادرمو ببینم و حالا داره میره.موقعی که اومد فقط تو فرودگاه تونستم ببینمش و الانم داره میره فقط تو فرودگاه میتونم ببینمششب که اومدم خونه وقتی بابام دید دارم گریه میکنم اینقدر بوسیدم و بغلم کرد تا گریه ام بند بیاد.حتی نپرسید چرا گریه میکنی و درکم کردهیچی نگفت و گذاشت آروم شم.

من خیلی خسته شدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها