Wild World



قبل از این روز آخری،به خودم گفته بودم دیگه نمی رم پیشش اما وقتی چشمم بهش افتاد دیدم میخوامش،
فکر کردم چرا که نه؟نمیفهمم چرا باید خودم رو محروم کنم.دیگران همچین کاری نمیکنن؟ مردها که اصلا.
من که نمیخوام کسی رو برنجونم اما مگه نباید با خودت روراست باشی؟
من هم همین رو میخوام،میخوام با خود واقعیم روراست باشم
با اون خودی که هیچ کس نمیشناسه.

میاد تو زندگیت

تو با خیال خوش داری زندگیتو میکنی

هی خودشو بهت نزدیک و نزدیکتر میکنه

بهت ابراز علاقه میکنه

کم کم ازش خوشت میاد

و هی بیشتر و بیشتر میشه

بعد از مدتی بهت میگه

وابستگی زیاد خوب نیست

دوست داشتن تنها که فایده نداره

منطقی فکر کن

ما به جایی نخواهیم رسید

تهی وجود نخواهد داشت

رابطه ما پوچ و الکیه

بعد دل تو میشکنه

از آدم پوچی که روش حساب کرده بودی

و دوست داشتنی که فکر میکردی میتونی جهان رو هم باهاش تسخیر کنی

ولی مجبوری دل بکنی

رفتار منطقیش زیبا نیست؟؟؟!



یک روز از خیابونی داشتم رد میشدم و چشمم به یک مغازه خوردآگهی زده بود کسی رو برای کار میخواد منم تو اوج بیکاری بودم و دنبال کار، یک حسی منو کشوند داخل مغازه و طرف هم همون اول که منو دید قبول کرد و گفت از فرداش بیا سرکار،منم گفتم از اول هفته میام و قبول کرد.
اولین بار همونجا دیدمش بهش میخورد آدم مهربونی باشه.از اول هفته رفتم مشغول کار شدم و اوایل خیلی باهام خوش اخلاق بود چون بی تجربه بودم و داشتم کار رو یاد میگرفتم،اونم صبوری میکرد و یکی یکی بهم توضیح میداد باید چیکار کنم و چی بگم.یک ماهی از اومدنم اونجا گذشته بود که یک روز بهم گفت بچه اش داره به دنیا میاد و چندوقتی مغازه نمیاد و حواسم به همه چیز باشه،کلا همه چیز رو سپرد به من و دیگه پیداش نشد،از خیلی از کارهام میموندم و خیلی جاها نمیتونستم برم و تایم کاریم خیلی زیاد بود همه اینا باعث شد کم کم ازش بدم بیاد،همش میگفتم داره منو اذیت میکنه مرخصی نمیده،اینکار رو میکنه اون کار رو میکنه،خلاصه که حسابی غرغر میکردم و اونم هرموقع میومد و وضعیت فروش رو میدید حالم رو میگرفت.
دعواهامون زیاد شد باهمدیگه و منم می دیدم داره اذیت میکنه،اذیت میکردم.چندماه از این وضعیت گذشت و یک روز با یکی از بچه های مغازه دعوام شد و اونم بعد رفتن من باهاش دعوا کرد که چرا باهاش اونجوری حرف زدی و فرداشم اومد با من دعوا کرد که با اونا چرا حرف میزنی و کلی نصیحتم کرد،بعدشم آروم دست کشید رو دستم و گفت تو مثل خواهرم میمونی کارات منو یاد خواهرم میندازه،هرچی میگم به خاطر خودته ناراحت نشو و دوستت دارم که این حرفا رو میزنم وگرنه به من ربطی نداره تو چیکار میکنی.
از بعد اون روز کم کم رفتاراش تغییر کرد.حساسیت بهم نشون میداد و بیشتر موقع ها منو نگه میداشت و تا ساعتها باهم حرف میزدیماز همه جا میگفتیم،کم کم تونست با حرفهاش دلمو نرم کنه و نظرم راجع به اش تغییر کنه

تا حالا شده به کسی بگی دلتنگشی و جوابی نگیری؟

تا حالا برات پیش اومده بهش بگی دوستش داری و همه کار بکنی تا بفهمه ولی اهمیتی نده؟

یا خیلی جدی از احساساتت باهاش حرف بزنی اون فقط بخنده و بعدم حرفایی بزنه که اصلا ربطی به بحثتون نداره؟

یا به قول معروف خودشو بزنه به کوچه علی چپ؟

نمیدونم تاحالا تجربه کردین یا نه؟

ولی اگه تجربه نکردین امیدوارم هیچ وقت تجربه نکنین،خیلی حس بدیه.

میدونی خیلی حس بدیه جلوش بال بال بزنی و ببینه داری جون میدی و هیچ کاری نکنه.


نمیدونم چیکار کنم

توی یک سردرگمی گیر افتادم.نه میتونم تموم کنم نه میتونم ادامه بدم

بعضی وقتها با حرفاش و کاراش کارایی میکنه که ازش متنفر میشم ولی خیلی وقتهام کارایی میکنه که نمیتونم ازش چشم بردارم و دل بکنمهی با خودم میگم دیگه سرد میشم،دیگه سمتش نمیرم،دیگه باهاش حرف نمیزنم ولی نمیشه.یعنی نمیذاره.نمیدونم حس میکنه،یا میفهمه همچین تصمیمی دارم.چون دقیقا وقتی همچین تصمیمی میگیرم رفتاراش و کاراش باعث میشه از تصمیمم برگردم


روز اول

 

 

مغازه خلوت بود و تو سکوت کامل،به قول یکی از همکارهام "انگار خاک مرده پاشیده اند"،اصطلاحی بود که همیشه موقع های خلوتی مغازه و خیابون ها میگفت.

هر چند ساعت یکبار همین همکارم که گفتم یک سوژه پیدا میکرد میومد به ماها میگفت و راجع به اش چند دقیقه حرف میزدیم و میخندیدیم و باز سکوت میشد تا سوژه بعدی و اینکارمون منو یاد یکی از تبلیغات تلویزیون انداخت.چندسال پیش برای صرفه جویی تو مصرف برق یک تبلیغ پخش میکرد،یک خانواده تو تاریکی با قاشق و چنگال سر میز شام اماده نشسته بودن و هرموقع ماشینی رد میشد و نورش میز رو روشن میکرد شروع میکردن به خوردن و بعد که تاریک میشد دوباره صبر میکردن تا یک ماشین دیگه رد بشه و غذا بخورندقیقا حکایت امروز مغازه ما اینجوری بود.

امروز روز اولی بود که نبود،حال و هوای مغازه بدون حضور اون خیلی دلگیر بود و موقع هایی که خلوت میشد مثل امروز این دلگیری و نبودش کاملا حس میشد و حال من رو دگرگون میکرد و سخت ترین کار این بود که جلوی خودم رو بگیرم و غمم رو بروز ندم و تظاهر کنم خوشحالم و با بقیه بگم بخندم تا تابلو نشه و کسی بویی نبره.

جلوی بخاری ایستاده بودم تا گرم بشم و نگاهم به صندلیش بود جایی که همیشه میشست و کلی خاطرات شیرین و تلخ اونجا ثبت شده بودلبخند به لبم اومد و یاد یکی از حرفهاش افتادم،همیشه وقتی میرفت مسافرت بعد چند روز زنگ میزد بهم تا از حالم با خبر بشه و من پشت تلفن هی غرغر میکردم و گریه،اون میگفت:"باز چند روز منو ندیدی دلت تنگ شده داری دیوونه بازی در میاری؟"

دیروز قبل از رفتنش هم همین حرف رو زد گفت حواست رو جمع کن و تا اومدن من دیوونه بازی در نیار خب؟

من فقط نگاش کردم و هیچی نگفتم،یعنی بغض داشتم و اگر حرف میزدم اشکهام میریختاونم فهمید بغض دارم دستم رو گرفت منو کشید تو بغلش و گونه ام رو بوسید و بعد سریع منو از خودش جدا کرد متعجب نگاش کردم که به دوربین اشاره کرد و دیدم بچه ها دارن میان داخل مغازهسریع برگشتم پیش بخاری و خیلی عادی کردم صورتم رو و اونم خندید.لحظه خداحافظی که رسید،وقتی باهام قایمکی دست داد تا خداحافظی کنه اشکهام ناخودآگاه ریخت و نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنمدفعه اولی نبود میرفت مسافرت چند روزه ولی خب همینکه فکرشو میکردم چند روز قراره نبینمش و صداش رو نشنوم کافی بود تا اشکهام بیادهردفعه میگفتم باخودم دختر قوی باش،گریه نکن ولی بازم نمیشد.

خداحافظی کرد و رفت و من نشستم رو صندلی و اشکهام همین طور میومد.چنددقیقه گذشت دیدم دوباره اومد داخل و نزدیکم ایستاد و آروم جوری که کسی نشنوه گفت بس کن،میخوای آبرومونو ببری؟ بعدم به هبونه اینکه یکسری چیزا رو یادش رفته بهم بگه برگه فاکتور ها رو در آورد و بلند بلند شروع کرد به خوندن و سفارش کردن تا برگشتن دوباره اش تو مغازه رو عادی جلوه بده و اینقدر حرف زد و نگام کرد تا گریه هام تموم شد و آروم شدموقتی دید دیگه گریه نمیکنم خندید و خداحافظی کرد و رفت.


سردرگمم،دچار شک و تردید بدی شدم و نمیدونم باید چیکار کنمنذاشت به روز دوم و سوم بکشه و اومد از سفر ولی همش با خودم میگم ای کاش نمیومد.ای کاش اون حرفا رو نمیزدمن واقعا نمیدونم چه تصمیمی بگیرممن این مدل آدمی نبودم،میدیدم یکی خیلی داره به شخصیتم و خودم توهین میکنه میبوسیدمش میذاشتمش کنار ولی همه مدل حرف زدن و توهین هاش رو تحمل کردمولی آخرین بار حرفی که زد برام خیلی سنگین تموم شدبیش از حد سنگین بود، به شک تردید افتادم برای موندن باهاش.از طرفی هر مدلی فکر میکنم منطقی و عقلانیش اینه که این رابطه رو تموم کنم،مخصوصا که رابطه ما خودش همین جوری از ریشه اشتباه هست و الان اشتباه در اشتباه شده.ولی دلم میگه نه،نمیتونم بهش فکر نکنممن هر لحظه و هر ثانیه دارم بهش فکر میکنم،حتی با وجود اینکه الان 5روزه که دوباره رفته و نیست ولی ثانیه ای نبوده که بهش فکر نکنم.فکر میکردم نباشه و دور باشیم فکرش از سرم میافتهولی اینطوری نبوداین دفعه خیلی عمیق به درون من نفوذ کرده.من به خاطر اون حتی یکسری چیزا که خط قرمزم بود رو کنار گذاشتمبه خاطرش خیلی چیزا رو به جون خریدم و خیلی کارا رو کردم ولی اون با همه اینا باز بهم تهمت زد و من فهمیدم بعد این همه مدت هنوزم که هنوزه به من شک داره.اون نمیبینه،نمیبینه به خاطرش چه کارایی کردم،کارایی که از من بعید بود و برای هرکی که منو میشناسه تعریف کنم شاخ در میاره و میگه برو خودتو سرکار بذار عمرا همچین کاری کنی.اون منو به این آدم تبدیل کرده.میدونم اون اصلا به من فکر نمیکنه و الان هرجا هست خوش و خرم داره وقت میکذرونه و حسابی خوشحاله و اصلا یک درصد هم فکر نمیکنه یکی چشم انتظاره و دلش تنگهاصلا یاد من نمیافته مطمئنم،نمیدونم اگر بیاد چه عکس العملی نشون میدم و چیکار میکنم.این چند روز همش دارم فکر میکنم و فکر میکنم،بین دل و عقلم گیر کردم و واقعا نمیدونم چه تصمیمی بگیرم.


بعضی وقتها احساساتی سراغت میان که تلاش می کنی ازشون فرار کنی و اهمیت ندی

تمام تلاشتم میکنیا ولی نمیشه.

یکسری حس ها هست هرچقدر هم نادیده اش بگیری

باز سراغت میاد و من حالا دچارش شدم

تمام تلاشام برای نادیده گرفتن با یک حرکت به باد رفت.


امروز روز بدی رو داشتم

خیلی خسته ام خسته تر از اون چیزی که هرکسی بتونه فکرشو بکنه

من واقعا خسته شدم از قوی بودن

دیگه نمیکشم.

دلم شکسته.

امروز برای بار چندم بهم ثابت شد تنها کسایی که نمیذارن من کوچکترین غمی داشته باشم

پدر و مادرم اند.خیلی اذیت اشون میکنم ولی هیچی نمیگن.همه کار میکنن تا من ناراحت نباشم و من همیشه پیششون شرمنده ام

امروز اصلا توقع نداشتم ازش که همچین رفتاری ازش سر بزنهمثل طلبکارا باهام حرف زد،خیلی برام سنگین بود.خیلی.همه جوره دارم حمایت اش میکنمهمه جوره باهاش راه میام که کاراش لنگ نمونهبا اینکه سخته جوری رفتار میکنم که خانواده ام فکر نکنن دارم اذیت میشم و اونا هم همه جوره کوتاه میان تا من اذیت نشمبا همه اینا،بعد دوهفته دوری برگشته میگه داری اذیتم میکنی چرا چون گفتم بذار دو روز برم مرخصی کار دارم.فقط برای همین دو روز مرخصی کلی حرف ازش شنیدم و آخرم نذاشت.من به خاطر نبودن اون حتی نتونستم با برادرم که بعد سالها اومده بود ایران وقت بگذرونماصلا نتونستم برادرمو ببینم و حالا داره میره.موقعی که اومد فقط تو فرودگاه تونستم ببینمش و الانم داره میره فقط تو فرودگاه میتونم ببینمششب که اومدم خونه وقتی بابام دید دارم گریه میکنم اینقدر بوسیدم و بغلم کرد تا گریه ام بند بیاد.حتی نپرسید چرا گریه میکنی و درکم کردهیچی نگفت و گذاشت آروم شم.

من خیلی خسته شدم.



_تو چرا ازدواج نمیکنی؟هم سن و سال های تو بچه دارم شدن.
+شرایطشو ندارم!
_چه شرایطی؟
+بنظرِ من وقتی میخوای ازدواج کنی یا باید عاشق باشی،اونم یه عشقِ دو طرفه که هر دو برای رسیدن لحظه شماری کنید.یا دلت خالی و سالم باشه.که من هیچکدومشو ندارم!
_دلِ خالی و سالم چیه دیگه؟!
+سالم ینی دلت شکسته نباشه،دست نخورده و سالم.
خالی ام ینی یه گوشه ی دلت هنوز گیرِ یه بیعرفت نباشه.
که اگه غیر ازین بودی و ازدواج کردی،خیانتِ محضِ
حالا فکر کن،
یه بیمعرفت دلِ منو شکسته که هنوزم دلم پیشش گیره.
_سکوووووت.


این چند وقته حال خوبی ندارم،خیلی وقته که ندیدمش و بی نهایت دلتنگ اشم و به خاطر شرایط خاصمون حتی نمیتونم بهش زنگ بزنم تا حداقل بتونم صداش رو بشنوم و کمی این دلتنگیم رفع بشهفقط با استوری هایی که میذارم اونو متوجه حالم میکنم بلکه اون عکس العملی نشون بدهولی اونم هیچ عکس العملی نشون نمیده.خیلی وقتها واقعا ناامید میشم و فکر میکنم فراموشم کرده و بهم فکر نمیکنه دقیقا تو اوج ناامیدیم اون یک کاری میکنه تا همه چیز تغییر کنه.مثل امروز.استوری گذاشتم و خوابیدم.واقعا حوصله نداشتم،حتی حوصله نداشتم چیزی بخورم،بیخیال دیدن سریالمم شدم اونم منی که به خاطر یک سریال دیدن زمین و زمان رو بهم میدزم تا بتونم سریالمو ببینم.همش تو تختم بودم و حال نداشتم از تخت بیرون بیامشب رفتم استوریم رو چک کنم ببینم دیده یا نههمین که انلاین شدم دیدم دایرکت دادهتا چند لحظه شوکه بودمدیدم پیام داده من به یادتم و کنارشم قلب فرستاده.بالاخره عکس العمل نشون داده بود.با همین یک پیام کوچیک تونست منو سرحال بیاره

من هیچ وقت فکرشو نمیکردم تا این حد بتونم کسی رو دوست داشته باشم و عاشق بشم


دلم خیلی براش تنگ شده،یک ماهی شده ندیدمش

شرایطمون هم مثل بقیه عادی نیست که هرموقع دلم باش تنگ شد بتونم بهش زنگ بزنم 

صداشو بشنوم تا کمی از این دلتنگی کم بشه

باید صبر کنم تا هرموقع خودش میتونست حرف بزنه بهم زنگ بزنه

یک ممنوعه است.

وقتی کنارهم بودیم بیشتر موقع ها دعوا میکردیم،شاید بیشتر باهم دیگه دعوا کردیم تا خوش باشیم

ولی من الان دلم برای همون دعواها هم تنگ شده

مخصوصا برای اون موقع ها که دعوامون میشد و میدید ناراحت شدم با اینکه مقصر من بودم باز میومد از دلم درمیاورد

و هرکاری میکرد تا من بخندم

دعوا زیاد میکردیم ولی طاقت ناراحتی همدیگه رو هم نداشتیم

من باهاش کلی خاطره دارم،اونقدر خاطره هامون زیاده که الان با کوچکترین حرفی

با شنیدن یک کلمه یادش میافتم،یاد خاطره هامون میافتم و همین دوری ازش رو برای من خیلی سخت کرده

خیلی وقتها از خونه میزنم بیرون و قدم میزنم تا فکرش از سرم بره بیرون

ولی با دیدن کوچمون،با دیدن خیابونمون همه چی برام زنده میشه

ما از آجر به آجر این شهر باهم خاطره داریم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها